فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
من بی تو؟ خدا نکند ... - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثلا بر می‌گشتیم به صد سال قبل. دم غروب توی ایوان منتظرم تا تو برسی تمام حیاط را آب و جارو کرده ام. بوی خاک نم زده حیاط را پر کرده. قشنگ ترین جای این خانه بی شک همین حیاط پر از گل سرخ است که تو با دستانت کاشته ای. درخت انار، سبزی های خوردن...


چای دم کرده ام و توی ایوان منتظر نشسته ام. دیر کرده ای. دلم شور می زند. نزدیک پاییزیم و هوا کم کم دارد سرد می‌شود. صدای در را که می شنوم چادرم را می اندازم روی سرم، بی دمپایی می دوم به سمت در. می دانم که تویی.  لامپ دالان را هم روشن نمی‌کنم. حتی نمی پرسم چه کسی پشت در است، در را باز می کنم. خسته و با لبخندی بی رمق پشت در ایستاده ای. خسته نباشیدی می‌گویم و پاکت میوه ها را از دستانت می‌گیرم.


تا آبی به صورتت بزنی سفره را پهن کرده ام. بعد از شام می نشینیم لب ایوان و حرف می‌زنیم. از آینده. از روزهای پیش رو‌...


می پرسی: حوصله داری یکم حافظ بخونیم؟

می گویم: تا تو دیوان حافظ رو بیاری من برم میوه ها رو بشورم.

چای دم کرده ام.

من سیب پوست میکنم و تو حافظ میخوانی :

در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز

اِستاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم ...


اگر برمی‌گشتیم به صد سال قبل، هر روز لب ایوان می‌نشستم، منتظر. چای دم می‌کردم تا تو برسی. تا تو برسی و برایت توی استکان های کمر باریک چای هل بریزم و تو برایم حافظ بخوانی.


اگر بر می‌گشتیم...

 


+ 12:11 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما